فریاد در چاه
چنان در تب چنان درغم من اَستم که لغزد جامِ مِی افتد ز دستم
به هر سو روکنم بینم سرا بی به جز مِی من ندانم چه پرستم
چومجنونم دلم خون شد ز دنیا شَهم مات است و در ماتم نشستم
در این گرداب گمراهان اسیرم چنان هایل که از جانم گُسستم
چرا امشب قرارم نیست ساقی ؟ نمی دانم چه می گویم چو مستم
بیا (نادر) بزن فریاد در چاه که می بینی سکوتم را شکستم